{scenario }
پاهاشو تو دلش جم کرده بود. بغض کرده بود. دلش جونگ کوکیش رو میخواست. با خودش میگفت:اگه اون اینجا بود نمیذاشت من اینطوری بغض کنم!
اهنگ آرامش بخشی از تلویزیون درحال پخش بود.
آروم سرشو روی پای عروسک خرگوشی که کوکیش براش گرفته بود گذاشت و به این فکر کرد که وقتی چشماشو باز کرد با دو چفت چشم خرگوشی قراره مواجه شه و به خواب عمیقی رفت.
*ساعت: 18:20 *
احساس می کرد تو آغوش گرم و عضله ای فرو رفته.
صدایی دقیقا مثل صدای جونگ کوک داشت براش اهنگ مورد علاقش رو میخوند!
شاید خود جونگ کوک بود؟
حتی بوی ادکلن خنکش هم احساس میکرد!
تصمیم گرفت چشماشو رو باز کنه.
ا/ت: چشماشو باز کردم...خدای من اون جونگ کوکه؟
داشت با لبخند خرگوشیش نگام میکرد:)
بدون اینکه بپرسم الان اینجا چیکار میکنه دستمو دور گردنش حلقه کردم و محکم بغلش کردم..همون احساس امنیت و آرامش دوباره بعد زمان طولانی بهم دست داد. گونم رو محکم می بوسید ..این یه خواب نمی تونست باشه چون لپم درد گرفته بود.
منم بوسه ای روی گردن سفیدش گذاشتم و ازش جدا شدم.
_ سلام خانم کوچولو...تو بغلم خوب خوابیدی؟
+س..سلام. آره واقعا خیلی خوب خوابیدم:)
لبخندی زد و لبمو سطحی بوسید. موهاش نه بلندِ بلند بود نه کوتاه .
+اینجا چیکار میکنی؟...هیییی..نکنه از سربازی فرار کردیییی؟
جونگ کوک سرخوشانه به فکر دوست دخترش خندید و گفت:
_ نخیر پرنسس. این یه ماه رو بهم بخشیدن :)
تو ذهنش به فکری که کرده بود فحش داد و با خوشحالی گفت:
+ یعنی الان دیگه میمونی؟
_ بعله :>
دختر هورا ی بلندی گفت و خودشو تو بغل گرم و پر محبت جونگ کوک جا کرد.
همزمان صدای آرامش بخش بارون و اهنگ ملایمی که از تلویزیون پخش میشد فضا رو عاشقانه تر و آرامش بخش تر کرده بود...ماه و ستاره ها از پنجره به اون دو نفر زل زده بودن ارزو میکردن که هیچوقت از هم جدا نشن:)
این از یه سناریو کوتاه یهو به ذهنم رسید گفتم بنویسمش ..اگه خوشت اومد لایک و حمایت یادت نره:)
اهنگ آرامش بخشی از تلویزیون درحال پخش بود.
آروم سرشو روی پای عروسک خرگوشی که کوکیش براش گرفته بود گذاشت و به این فکر کرد که وقتی چشماشو باز کرد با دو چفت چشم خرگوشی قراره مواجه شه و به خواب عمیقی رفت.
*ساعت: 18:20 *
احساس می کرد تو آغوش گرم و عضله ای فرو رفته.
صدایی دقیقا مثل صدای جونگ کوک داشت براش اهنگ مورد علاقش رو میخوند!
شاید خود جونگ کوک بود؟
حتی بوی ادکلن خنکش هم احساس میکرد!
تصمیم گرفت چشماشو رو باز کنه.
ا/ت: چشماشو باز کردم...خدای من اون جونگ کوکه؟
داشت با لبخند خرگوشیش نگام میکرد:)
بدون اینکه بپرسم الان اینجا چیکار میکنه دستمو دور گردنش حلقه کردم و محکم بغلش کردم..همون احساس امنیت و آرامش دوباره بعد زمان طولانی بهم دست داد. گونم رو محکم می بوسید ..این یه خواب نمی تونست باشه چون لپم درد گرفته بود.
منم بوسه ای روی گردن سفیدش گذاشتم و ازش جدا شدم.
_ سلام خانم کوچولو...تو بغلم خوب خوابیدی؟
+س..سلام. آره واقعا خیلی خوب خوابیدم:)
لبخندی زد و لبمو سطحی بوسید. موهاش نه بلندِ بلند بود نه کوتاه .
+اینجا چیکار میکنی؟...هیییی..نکنه از سربازی فرار کردیییی؟
جونگ کوک سرخوشانه به فکر دوست دخترش خندید و گفت:
_ نخیر پرنسس. این یه ماه رو بهم بخشیدن :)
تو ذهنش به فکری که کرده بود فحش داد و با خوشحالی گفت:
+ یعنی الان دیگه میمونی؟
_ بعله :>
دختر هورا ی بلندی گفت و خودشو تو بغل گرم و پر محبت جونگ کوک جا کرد.
همزمان صدای آرامش بخش بارون و اهنگ ملایمی که از تلویزیون پخش میشد فضا رو عاشقانه تر و آرامش بخش تر کرده بود...ماه و ستاره ها از پنجره به اون دو نفر زل زده بودن ارزو میکردن که هیچوقت از هم جدا نشن:)
این از یه سناریو کوتاه یهو به ذهنم رسید گفتم بنویسمش ..اگه خوشت اومد لایک و حمایت یادت نره:)
۹.۳k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.